اذن دخول
السلام علیک یا بنت رسول الله
*********
بى بى جان! ... سلام.
مى خواستم به زیارت حرمت آیم.
مى خواستم بوسه به ضریح مقدست بزنم.
نمى دانستم رخصت آن را داشتم یا نه؟
آخر، اینجا خانه توست.
هر چند درهاى حرم گشوده است،
ولى آیا مى توان بى اجازه وارد خانه تو شد و بى سلام و درود، از در دیگر خارج گشت؟
آستانى که روح هاى بلندى بوسه بر آن مى زده اند،حرمى که «آشیانه آل محمد» است،حریمى که فرشتگان، پاسبان آنند، مرقدى که پیکر تو رادربرگرفته است،حرمى که نگین شهر ماست،بى بى! ... خواستم بى «اذن دخول» وارد شوم،اما نمى دانستم راهم مى دهند؟
وضو که گرفته بودم. به نیت «زیارت» هم آمده بودم. معتقد بودم که شما اهل بیت آفتاب، پس از مرگ هم زنده اید و توجه به زائرانتان دارید.
وقتى روح هر کس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنایان و ... است، شما که جاى خود دارید.
شما وصل به دریایید،اصلا خودتان یک دریا کرامت و بصیرت و شهودید. مگر مىشود نسبت به زائران و عابران و عارفان و جاهلان، یکسان نظر کنید؟
مگر مى شود ندانید چه کسانى به زیارتتان آمدند و چه نیت داشتند و چه فهمیدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟
وقتى گاهى مىبینم بعضى از ساکنان این شهر نور، همین که از خانه بیرون آمده، به کوچه یا خیابان یا جایى مىرسیدند که از دور، حرم مطهرت چشم را مى نواخت و دل را روشن مىکرد، مى ایستادند دست ادب به سینه مى گذاشتند، سلام مى دادند، تعظیمى کرده، به راه خود ادامه مى دادند، لذت مى بردم و بر این همه معرفت و ادب، آفرین مى گفتم.
مى شد از دور هم سلام بدهم.
«بعد منزل نبود در سفر روحانى» ... ولى ادب، اقتضا مى کرد که براى آستانبوسی به حرم مشرف شوم.
چه صادقانه و ساده، این زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حریم حرمت استنشاق مىکنند. در صحن مطهر که نفس مىکشند، روحشان شاداب مى شود. گاهى هم چند قطره اشک، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مى خواهند از این شهر بروند و سفر زیارتىشان به پایان رسیده باشد و براى «زیارت وداع» آمده باشند.
بىبى جان! ... از این حرفها بگذرم.
آمده ام تا از نزدیک، عرض ادب کنم. از صحن گذشته ام. کفشهایم را به کفشدارى سپرده ام. از لابه لاى جمعیت عبور کرده ام، اینک در رواقى هستم که براحتى ضریحت را مىبینم. به به، چه جلوه و صفایى دارد. اللهم صل على محمد و آل محمد.
باور دارم خیلى از دلهاى تیره، جانهاى غبار گرفته، چشمان غریبه با اشک، روحیههاى گریزان و فرارى، وقتى توفیق پیدا مىکنند که به این «حرم» آیند، روشن م ىشوند. غبارها از آینه جانشان برطرف مى شود، چشمهایشان با اشک، آشتى مى کند. چه قدر شفاف مى شود هواى یک چشم، پس از یک بارش اشک، و چه قدر سبک و شاداب مىشود روح یک زائر، پس از یک زیارت و آستان بوسى و توسل. این خاصیت حرم است که پاک کننده دل و صیقل دهنده روح است.
باز هم که دور شدم! بى بى جان! وقتى به حرم تو مى آیم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشکار مىشود. شما دو خواهر و برادر، چه کرده اید با این دلهاى بى قرار، که اینگونه پروانهوار، برگرد مدفن نورانى شما پر مىزنند و پروانهوار، طواف مىکنند؟!
در حرم تو، به یاد «کاظمین» هم مىافتم.
چه غریبانه، روز و شب مى گذرانند آن عتبات عالیه در سرزمین عراق!
من عراق نرفته ام و کاظمین را زیارت نکرده ام. ولى در حرم تو، احساس مىکنم که در خراسان یا کاظمینم.
بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مىکنم. «بوى گل را از که جوییم؟ از گلاب»بىبى جان! اجازه هست وارد شوم؟
اجازه هست بوسه بر ضریح منورت بزنم؟
اجازه هست خود را قاطى این زائران مشتاق کنم و مثل آنان، ساده و بى ریا و بى ادعا، خود را به ضریح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبکه هاى فولادى و نقره اى رنگ ضریح، مخمل سبزى را که روى قبر تو انداخته اند، تماشا کنم. اشک بریزم، شانه هایم بلرزد، دلم متلاطم شود و لب هایم با این ضریح مشبک، متبرک شود؟
مى دانم که اجازه خواهى داد.
مى دانم که خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفیق همین جا آمدن را هم نداشتم.
من به «طلبیدن» عقیده دارم. حتى برادر غریب تو، حضرت رضا(ع) هم همین طور است. فقط به خواستن ما نیست، «طلبیدن» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمه چینى و برنامه ریزى، جور نمى شود. گاهى هم خیلى آسان، وسیله و شرایط، جور و مساعد مى شود.
بى بى جان! تو هم طلبیده اى. شما خانواده، اهل کرامت و بزرگوارى هستید.
کریمان با بدان هم بد نکردند کسى را از در خود رد نکردند اگر ناقابلیم و شرمساریم بجز عشق شما چیزى نداریم
این جا آشیانه آل محمد(ص) و حرم اهل بیت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحبخانه اید و ما میهمان. خودتان فهمیده اید که به دیدار شما آییم و با حرم هایتان انس و الفت داشته باشیم. خودتان گفته اید که گام هایى که در مسیر زیارت شما خاندان برداشته مى شود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بوده اید. ما هم به دعوت شما آمده ایم.
حالا، من هم یکى از هزاران زائرم که به آستان بوسى آمده ام.
جسمم کنار ضریح توست.
ولى ... نمى دانم روح و روحیه ام تا چه حد به تو نزدیک است؟
سر راهم که مى آمدم، تعظیمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى کردم که در کنار حرم تو آرمیده اند، آیةالله حائرى، شهید مطهرى، علامه طباطبایى، شهید محراب آیةالله مدنى و بزرگان دیگرى که سر بر آستان تو نهاده اند.
وقتى سر قبر علامه فاتحه مى خواندم، به یادم آمد که او، از روى عشق و علاقه اى که به تو داشت، وقتى روزه بود، روزه اش را با بوسه بر ضریح مقدس تو افطار مى کرد. چه معرفتى! خوشا به حالش.
آن طرف تر، وقتى کنار قبر آیةالله بروجردى فاتحه مى خواندم، یاد حرف یکى از استادانم افتادم که مى فرمود: آیةالله بروجردى سفارش کرده بود که نامش را در لیست خدام افتخارى آستانه تو بنویسند.
خوب، بى بى جان، زیاد حرف زدم. دستخودم نبود. محبت تو مرا به حرف کشاند و سفره دلم را باز کردم.
بلبل از فیض گل آموخت سخن، ورنه نبود این همه قول و غزل، تعبیه در منقارش
زیارت حرمت، هم روح را باز مى کند، هم نطق و بیان را و هم زبان را به نجوا و نیازخواهى و رازگویى مى گشاید.
تسبیحات حضرت زهرا(س) را گفته ام.
بگذار «زیارتنامه» را آغاز کنم:
«السلام على آدم صفوة الله ...»
جواد محدثى